آیا عشق ورزیدن هنر است؟ آیا زن و مرد با هم برابرند؟ خصوصیات یک عشق فعال چه چیزهایی هستند؟ نثار کردن چیست؟ عناصر دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی چگونه می توانند در جلوه های گوناگون عشق با هم مشترک باشند؟
از دیگاه اریک فروم، عشق احساسی نیست که هر کس، صرفنظر از مرحله بلوغ خود، بتواند به آسانی بدان گرفتار شود؛ مگر آنکه با جد تمام برای تکامل تمامی شخصیت خود بکوشد. اگر عشق ورزیدن هنر است آیا برای یادگیری آن نیاز به دانش و کوشش است؟ مردم تشنه عشقند؛ به صدها آواز مبتذل عاشقانه گوش می دهند؛ فیلم های بسیار درباره داستان های عاشقانه شاد یا غم انگیز می بینند؛ اما به ندرت کسی این اندیشه را به دل راه می دهد که در عشق ورزیدن نیاز به آموختن نکته ها هست. در وهله نخست برای انسانها مهم است که دوستشان بدارند تا اینکه خود دیگری را دوست بدارند. از این حیث دو مقوله مورد بحث قرار می گیرد چگونه دوستمان بدارند و چگونه دوست داشتنی بشویم. بین سالهای 1920 و 1930 دختری که سیگار می کشید و مشروب الکلی می نوشید و خشونت و جاذبه جنسی داشت در نظر مردان جذابتر بود. امروز شاید زنان اجتماعی تر و صبورتر کالاهای مبادله ای جالبتری به نظر برسند. چه کالای انسانی در دست داریم و چگونه می توانیم آن را با دیگران مبادله کنیم. به عقیده اریک فروم یکی از اشتباهات در روابط عاشقانه، روال داد و ستد رایج در بازار کار و کالاست. اشتباه دیگر این است که گمان می کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد. بهتر است بین دو احساس اولیه "عاشق شدن" و در "عشق ماندن" تمایز قائل شویم. عاشق شدن گذراست. برای دریافت معنای واقعی عشق باید بدانیم که عشق ورزیدن یک هنر است. همانطور که زیستن هم یک هنر است.
عشق پاسخی به مسأله وجودی انسان است. در قرن هجدهم با فلسفه روشنگری غرب و با رشد فردگرایی اعتقادات مردم بدین سو رفت که روح جنسیت ندارد و شعار برابری زن و مرد همطراز با از میان رفتن استثمار و بهره کشی انسان از انسان همراه شد؛ خواه این بهره کشی ستمگرانه باشد خواه "انسانی". شعار اینکه زن و مرد از نظر جنسی در دو قطب مخالف قرار ندارند باعث نابودی عشق می شود. از تساوی زنان اغلب به عنوان پیشرفت بشر نام برده شده است اما جنبه های مثبت این قضیه نبایستی ما را فریب دهد. عشق مبتنی بر تفاوتهای میان زن و مرد است. از نظر دینی، منظور از برابری این است که ما همگی فرزندان خداییم. همه از گوهر انسانی سرشته ایم و در وجود همه ما یک جان الهی نهفته است و همه یکی هستیم. این بدان معنی است که تفاوتهای ما بایستی محترم شمرده شود. "نور الهی که در درون من می تابد، نور الهی که در درون تو است را می بیند و تشخیص می دهد که سرچشمه این نور یکی است. همه کائنات به هم پیوند خورده است." امروزه منظور از برابری شاید "همسان بودن" باشد تا "یکی بودن". طرز احساساتی که به ما تجویز شده و در فرهنگ ما نهادینه شده است. در جامعه ای که با آرمان برابری، از فردیت فرد هیچ اثری به جا نمانده است؛ و پیوندی آرام که از راه همرنگی با جماعت بوجود آمده اما از نمودهای شکست آن پدیده خودکشی در جامعه معاصر غرب است.
عشق فعال بشری همان عشق بالغ انسان کامل است. پیوندی که در جهت وحدت و همسازی شخصیت آدمی است و فردیت او را محفوظ نگه می دارد. عشق "فعال بودن" است نه "فعل پذیری"؛ "پایداری" است نه "اسارت". به طور کلی عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن. نثار کردن به معنای محروم شدن و قربانی گشتن نیست. برای کسی که دارای منشی بارآور و سازنده است نثار کردن مظهر بالاترین قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه می کنم؛ در عمل نثار کردن احساس می کنم که زنده هستم. آن که می دهد غنی است نه آنکه بسیار دارد. محتکری که نگران از دست دادن مال خویش است هر چند هم ثروتمند باشد فقیر و زبون است. آنکه توانایی بخشیدن از خود را دارد بی نیاز است. بخشیدن چیزهای مادی چندان اهمیتی ندارد. بخشیدنی که واقعاً ارزنده است بخشش از خود، یعنی گرانبهاترین چیزی که دارد، به این معنا نیست که او ضرورتاً خودش را فدای دیگری می کند؛ بلکه از آنچه که در وجودش دارد به دیگری می بخشد؛ از شادیش، از علائقش، از ادراکش، از داناییش، از خلق خوشش و از غمهایش. با چنین بخششی از زندگی خویش، فرد دیگری را احیا می کند؛ و در همین راستا احساس زنده بودن را در دیگری احیاء می کند و آن را بارورتر می سازد؛ به امید دریافت کردن نمی دهد؛ نثار کردن به خودی خود برایش شادمانی باشکوهی است؛ عشق را تنها می شود با عشق مبادله کرد؛ اعتماد را با اعتماد. اما بایستی تأکید کرد که توانایی عشق ورزیدن بستگی به رشد و تکامل صفات و منش های شخصی دارد.
گذشته از نثار کردن، عشق خصیصه های فعال دیگری هم دارد که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترکند. دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی. عشق به دلسوزی نیاز دارد. اگر کسی بگوید که عاشق گل ها است اما ببینیم که اغلب فراموش می کند گل هایش را آب بدهد طبیعتاً عشق او را به گل باور نخواهیم کرد. جوهره عشق رنج کشیدن برای چیزی و پروراندان آن است. عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد و رنج چیزی را بر خود هموار می کند که عاشقش باشد. دلسوزی و توجه دربرگیرنده جنبه دیگری از عشق هستند که همان احساس مسئولیت است. بایستی بین احساس مسئولیت و اجرای وظیفه تمایز قائل شد. اجرای وظیفه از بیرون به ما تحمیل می شود اما احساس مسئولیت کاملاً ارادی است. احساس مسئولیت پاسخ آدمی است به احتیاجات یک انسان دیگر؛ خواه این احساسات بیان شده باشند خواه بیان نشده باشند. اگر جزء دیگر یعنی احترام وجود نداشته باشد احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و تملک بر دیگری سقوط می کند. احترام، ترس و وحشت نیست. توانایی درک طرف مقابل است آن چنان که هست؛ آگاهی از فردیت بی همتای اوست؛ احترام یعنی علاقه به این مطلب که دیگری آن طور که هست باید رشد کند و شکوفا شود. در آن جا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می خواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود. اگر من شخص دیگری را دوست می دارم، با او با آنچه که هست احساس وحدت می کنم؛ نه مانند چیزی برای استفاده خودم. واضح است که احترام آن گاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم. آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم. آن گاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم. رعایت احترام دیگری بدون شناخت او ممکن نیست. اگر دلسوزی و احساس مسئولیت با شناخت همراه نباشد کورکورانه است. اگر دانش هم به وسیله علاقه برانگیخته نشود میان تهی است. دانشی که زاده عشق است سطحی نیست؛ تا عمق وجود رسوخ می کند. چنین دانشی فقط وقتی میسر است که من بتوانم دیگری را چنان که هست ببینم.
باشد که همه ما با هنر عشق ورزیدن که هنر زنده بودن و زندگی کردن است بیشتر آشنا شویم.
آسمان مرد و زمین زن در خرد هر چه آن انداخت این می پرورد
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد تا بقاء یابد جهان زین اتحاد
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند لیک هر دو یک حقیقت می تنند
(مولانا)
مرداد ماه 1392
نوشته غزال حشمت منش- دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی
برگرفته از کتاب هنر عشق ورزیدن نوشته اریک فروم ترجمه پوری سلطانی