عشق پاسخی ست به مساله فقدان؛ هر انسانی گمشده ای دارد بدین امید با دیگری پیوندی می بندد آنوقت رنگ گندمزار که هیچوقت برایش معنایی نداشت او را به یاد موهای دلدارش می اندازد؛ آنوقت در پی شناخت او بر می آید؛ باید حوصله کند؛ صبور باشد؛ بهتر است گوشه ای بنشیند و چیزی نگوید؛ زبان خود سرچشمه سوءتفاهم هاست.
معشوق باید بداند کِی دلش را به شوق دیدار بیاراید؛ قبل از موعد دیدار در پوست خود نخواهد گنجید. اما به محض اینکه پیوندی بسته شد جدایی و فراق از پسش می آید اینها فقط با هم معنا پیدا می کنند؛ گویی با غیاب او، او را می شناسد؛ گویی با غیابش، حضورش معنا پیدا می کند.
فقط با چشم دل می توان دید؛ آنچه دیدنی ست با چشم سر قابل دیدن نیست.
ارزش و اهمیت دلدار دقیقا به اندازه همان وقتی ست که بابتش صرف کرده ای. عاشق مسئول همیشگی معشوق است؛ مسئولیتی که بار سنگینش را هر کسی تحمل نتواند کرد..
عشق در عین حالی که به زندگی روح می دهد رنج آور هم هست..
عاشقی که با معشوق پیوند می خورد به خاطرش اشک هم خواهد ریخت..
رنج و عشق جدایی ناپذیرند...