آلیسون هارگریوز به جای اینکه به طور آراسته روی صندلی هواپیمای بین المللی پاکستان، که از قبل برایش تدارک دیده شده بود، نشسته باشد، روی دومین قله بلند دنیا ایستاده بود. سه هفته قبل که برای جیم و فرزندانش به اسکاتلند نامه می نوشت گفته بود که زودتر از موعد در ششم آگوست کمپ اصلی را ترک خواهد کرد تا در روز سیزدهم به پروازش برسد. به جای این کار، آخرین تلاشش را روی قله انجام داد.
و چرا نه؟ احساس خوش شانسی می کرد. سه ماه قبل از آن، به عنوان اولین زنی که اورست را بدون اکسیژن کمکی یا هیچ گونه کمکی از دیگران، صعود کرده ، تاریخ ساز شده بود. محدوده خود را به شدت حفظ کرده و حتی یک چای هم از دیگر تیم ها نپذیرفته بود مبادا به پذیرفتن "حمایت" از آنان متهم شود. می دانست مردم صعود او را صعودی انفرادی تلقی نخواهند کرد. چون تیم های دیگری در منطقه حضور داشتند که او می توانست اگر به خطر می افتاد از طناب های ثابت گذاری آنها استفاده کند. اما به دردسر نیفتاد و از طناب های
آنان استفاده ای نکرد. خودش به تنهایی انجامش داد، بدون کمک یا گاز اکسیژن، و وقتی از کوه پایین آمد، درجا ستاره شد، در فرودگاه گزارشگران برای مصاحبه با او به دنبالش بودند. زمانی که وامهایش را پرداخت می کرد و برای تام و کیت کوچولو غذا روی میز می گذاشت، یک دفعه به دعوت ها پاسخ داد، اجازه داد با او مصاحبه کنند و اسپونسرهای خود را انتخاب کرد. زمان پرشروشوری بود، بسیار دور از کودکی آرامش در بلپر انگلستان.
یکی از اولین خاطرات آلیسون، نشستن روی قله بانستر هیل در دربیشایر بود. صورتش مثل یک کیک گرد بود.پنج ساله بود و اولین بار بود که کوهی را صعود کرده بود. آنچه که بیشتر به یاد داشت کوه نبود اما غروری بود ناشی از اینکه توانسته بود کوهی را صعود کند. پدرومادرش شک داشتند بتواند این کار را انجام دهد، و پدرش به او اطمینان داده بود به محض اینکه خسته شد او را بغل خواهد کرد. اما یکبار هم تلوتلو نخورد و حتی با چابکی هم قدم برمی داشت.
و این تازه شروع کار بود. وقتی هفت ساله شد، بن نویس بلندترین کوه را در جزایر انگلیس صعود ، و در سن سیزده سالگی اولین دیواره را در زندگیش صعود کرد. ابتدا از سنگ عمودی ترس داشت و به طنابی که در دست داشت اعتماد نمی کرد، اما پس از مدت کوتاهی به طناب و خودش اعتماد کرد و مسیرهای سخت تر و طولانی تر را صعود کرد. پدرش جان به بالا نگاه می کرد، از صمیم قلب نسبت به او احساس غرور و عشق می کرد. وقتی نگاهش می کرد به نظرش می رسید که مانند آب به طرف بالای سنگ در جریان است.
پس از مدت کوتاهی تمام زندگی اش با کوهنوردی عجین شد. آخر هفته ها مدام در پی این بود که گروه کجا برنامه صعود خواهد داشت اما در جو مردانه آنان به نظرش زاید بود. اگر که موضوع، موضوع انگلیسی ها بود یا به خاطر سنش بود، یا هر علت دیگر، جوی را که تبعیض جنسی بر آن حاکم بود درک می کرد و می دانست که برعلیه آن باید صعودهایش را داشته باشد.
همانطور که داشت بالغ می شد ، گذار از حالت یک دختربچه به یک خانم برایش دردسر ساز شد. کله شق و سرسخت بود و لذت جدیدی روی دیواره های سنگی نسبت به کلاس های مدرسه پیدا کرده بود. از خانواده که از انزوایش ناراحت بودند، خود را دور می کرد. واضح بود که آلیسون برخلاف خواهر بزرگترش پا جای پای پدرومادرش در تحصیلات دانشگاهی آکسفورد نخواهد گذاشت. بسیاری از شب ها پشت در اتاق خوابش کز می کرد و خاطرات روزانه اش را می نوشت. آنها مرا درک نمی کنند، اصلا متوجه نیستند من چه می گویم. چرا نمی توانند درک کنند که من چقدر حس لمس سنگ را در زیر دستانم دوست دارم و چقدر عالیست که احساس کنم روی سنگ های صاف آهک می رقصم و انگشتان پا و دستانم تنهاترین گیره ها را پیدا می کنند و بین هر حرکتم در هوا در حال تعادلم؟ هم پدر و هم سوزان کوهنوردی می کنند، پس چرا با علاقه من مخالفت می کنند؟ آیا آنها احساس نشئه را هنگام گرفتن آخرین گیره و بر روی قله ایستادن را درک نکرده اند؟ به هر حال من قادر نخواهم بود نزدیکترین دیواره سنگی را ترک کنم و به جایش به آکسفورد بروم، جایی که باید در کتابخانه های محصور به کتاب های پرگرد وخاک بچسبم. به علاوه هنگام کوهنوردی بهترین احساس را درباره خودم دارم و این احساس را در کلاس هنگام درس خواندن هیچ وقت نخواهم داشت. هیچ وقت در درس به آن اندازه خوب، نخواهم بود که در کوهنوردی هستم. هیچ وقت احساس خوبی درباره خودم هنگام شمردن ارقام نخاهم داشت اما هنگام محاسبه طول طناب از خودم رضایت خواهم داشت.
مترجم: غزال حشمت منش برگرفته از کتاب: Savage Summit نوشته: Jennifer Jordan