نقدی بر داستان کوتاه فارسی بخند نوشته ی سپیده سیاووشی
داستان رامین پسری ایرانی که تازه به هلند رفته و زبان هلندی نمی داند و به ناچار در منزل دختری هلندی ساکن شده تا تصمیم بگیرد چه می خواهد بکند. رامین در طول داستان همیشه مردد است. نمی داند چه می خواهد یا چکار می خواهد بکند. مدام درگیر ترسهایش است ترسهایی که از وابستگی اش به جس و یا شیما نشأت می گیرد. اگر با جس ازدواج کند در صورتیکه بچه پسر باشد برایش ترسناک تر است. انگار باید چیزهایی از او بفهمد و نمی فهمد. هیچوقت نخواهد فهمید در آن طرف نصف النهار مغز پسرش چه می گذرد. هم دلش پر است هم دچار خشم می شود که تنها دوست فارسی زبان او شیما با لحن گستاخانه ای درباره جس حرف بزند. با جس رودربایستی دارد. نمی داند باید از او بخواهد که همخانه اش شود یا نه. نمی داند به خاطر تمدید ویزایش باید برای او کادویی بخرد یا نه. از طرفی نمی خواهد احساس مدیون بودنش را به او نشان دهد. نمی داند می خواهد با او ازدواج کند یا نه. مدام در تردید و دودلی است و آنقدر گرفتار ترسهای ناشی از وابستگی اش به دیگری است که فرصت وارد عمل شدن را به او نمی دهد. اتفاقات ساده ای در طول داستان می افتد که در عین سادگی با ظرافت، شکنندگی روابط انسان امروز را نشان می دهند.
از طرفی می گوید شاگردهای کالج مدام در حال کم شدن هستند. از طرف دیگر هم امیدوار است اگر شاگرد خصوصی جدید پیدا کند وضعیتش بهتر می شود. رامین سرگشتگی های انسان مدرن را تماماً با خود همراه دارد. می ترسد نکند جس هنگام ابراز علاقه به او به زبان خودش دارد به او فحش می دهد. دو واژه "حواسم نبود" دوبار در طول داستان تکرار می شود. یکبار هم واژه "حواسم نیست". به طور معمول رامین حضور کامل ندارد. وقتی با شیما است فکرش جای دیگری است؛ مشغول مربع های توخالی مغزش است. حروفی که قابل ترجمه نیستند. نطفه ای که توی خانه اش جاسازی شده و منتظر است تا بچه شود و مربعهای توخالی اش را بریزد توی خانه؛ و باز هم رشته ای از اتفاقات و مناسبات که قابل ترجمه نیستند. وقتی شیما و جس مشغول حرف زدن و تعریف کردن هستند او باز هم فکرش جای دیگری است. باز هم می گوید "حواسم نبود". بار دوم یادش می افتد پشت تلفن مادرش به او گفته بود سلام و احوالپرسی که زبان نمی خواهد. باز هم تردید دارد. مردد به خودش می گوید شاید زبان منشأ الهی داشته باشد. بی آنکه بفهمیم شاید بتوانیم با هم صحبت کنیم. اما تردیدهایش که ناشی از ترسهایش است هیچوقت اجازه عمل به او نمی دهد. وقتی جس به او ابراز علاقه می کند باز هم فکرش پیش آن مربع های توخالی است. انگار می ترسد جس او را با مربع های توخالی اش پذیرا نباشد. برای بار اول و تنها یکبار در داستان اتفاق می افتد که جس و رامین به موضوع مشابهی می خندند. وقتی جس ادای آهنگ جمله "کرک و پرت نریخته" را در می آورد. شیما درباره مربعهای توخالی با او موافق نیست. می گوید بعضی چیزها فقط به زبان نیست. حس کردنی است. همینطور هم مادر رامین که می گوید احوالپرسی زبان نمی خواهد. مربع های توخالی، حروفی که قابل ترجمه نیستند همیشه همراه او هستند. باید جمله را ببرد به زبان مشترک و به جس تحویل دهد. او هم ببردش توی مغزش و تکه پاره اش کند و جایش بدهد توی آن مربعهای توخالی. وقتی جس به او ابراز علاقه می کند باز هم توی سرش فقط ردیف مربعهای توخالی است. این مربعهای توخالی همیشه او را مضطرب می کنند. دوست دارد که جس با همین مربعهای توخالی دوستش داشته باشد. آرزو می کند کاش می توانست بی واسطه و با زبان خودش فارسی گریه کند. این انسان سرگشته که نمادی از انسان مدرن است همچنان با ترسهایش، تردیدهایش و مربعهای توخالی اش می ماند. به نظر امیدی به بهبودیش نیست.
غزال حشمت منش
22 تیر 1392