استادم می گفت : "از خودت شروع کن. تا در مورد خودت وارد عمل نشی هیچ چیز رو نمیتونی تغییر بدی." زیاد خوانده بودم زیاد می دانستم اما در عمل هیچ. همه اش مال بقیه بود. " ببین عزیزم تو الان باید این کارو انجام بدی" به خودم آمدم. دیدم هنر کنم هرچه بلدم برای خودم بکار ببندم زندگی بقیه پیشکش. همیشه گفته بودند زکات دانستن یاد دادن است. بعضی وقتها کسی از تو می خواهد وجدان حکم می کند هر چه می دانی در اختیارش بگذاری اما خیلی وقتها کسی از تو نمی خواهد این توهستی که حس می کنی همه چیز بلدی باید یاد بدهی. حس معلم بودن. همین نوشتن الان هم یکجور ارضای همین نیاز است که آی مردم بدانید من اینها را بلدم شما هم یادبگیرید بکار ببندید. هرچند، تمرین می کنم با خودم کمی منصفتر باشم. اینطور ببینم خواننده بخواند خودش هر کار دلش خواست بکند. اما این ذهن پّر بالاخره جایی باید انباشتگی اش را بیرون بریزد. این پوست از خود کندن هم جنبه دیگری ست که بعدها باید درباره اش بنویسم. که بعدها فهمیدم چقدر مسخره بود خودم رو بخاطر موضوعات بی اهمیت عذاب بدهم زمان بگذرد و بگویم؟ خب الان چه عایدت شد؟ ارزشش را داشت؟ این همه خون دل؟ بگذریم..
حس معلم بودن و کنترل گری، حس اینکه من بیشتر از تو می دانم. دقیقا کی بود نمی دانم اما کاملا تدریجی بود کم کم با خودم کنار آمدم که ببینم دقیقا دارد چه اتفاقی می افتد. باز دوباره کدام جنبه از شخصیت من فعال شده است؟ از دور فقط ببینمش و به آن آگاه باشم. قبلترها شاید بطور محو می دیدمش. اما شاید تمایل داشتم بیشتر نادیده اش بگیرم. غر می زدم. "جامعه ما چرا اینطور است؟ این چه وضع زندگی مردم است؟ ما ایرانی ها که آنقدر ادعا می کنیم فرهنگ 3000 ساله داریم.." یکجایی به خودم آمدم "غزال .. دیگه بسه.. تو دیگه به این حرفها کاری نداری.." الان هم از این جنس حرفها زیاد دورو برم می شنوم که قبلا همراه می شدم و شروع می کردم به شکوه وگلایه الان فقط تصدیق می کنم می گویم "آره اینطوریه" خب همین است واقعا اما "من چه کردم؟ سهم من چه بود؟"
کم کم شروع کردم. قبلا هم در مصرف آب صرفه جویی می کردم اما با این تفاوت که خودم را مکلف می دانستم به بقیه هم باید گوشزد کنم. اولش سخت بود. ولی کم کم راحتتر شد. کار خودم را انجام می دهم. درباره بقیه سکوت می کنم.
کم کم دارم پیدا می کنم. جنبه های دیگر مثل همان آدم مظلوم، آدم قربانی که حالا حالاها باید برایش تمرین کنم. فعلا می بینمش. آزارم هم میدهد. انگار فکر می کنی بقیه تو را احمق فرض می کنند که هرچقدر بخواهند تو سواری می دهی. دیدنش حسابی آدم را عصبانی می کند. به خودم آمدم دیدم من خودم این را در آنها بیدار می کنم. با خودم کلنجار رفتم باید جایی بایستی بگویی نه. همیشه در خدمت بقیه بوده ای خودت چه؟ بیشتر نگاه می کنم، نه، بقیه نیستند خودم هستم که خودم را نادیده می گیرم. کسی تا این حد از من انتظار نداشته است من خودم خواسته ام تا این حد پیش بروم. حالا شاکی ام که من مایه گذاشته ام و بقیه آنقدر برایم نگذاشته اند. شاید من زیاده از حد بخشیده ام. من خودم از تعادل خارج شده ام. سخت است ببخشی بگویی بیدریغ است در قبالش هیچ نمی خواهم. من که نمی توانم ادعا کنم. شاید بعضی وقتها حرفش را هم بزنم اما اعتراف می کنم اینطور نیست. خوب است این را هم ببینم که کجاهاست که خودم از تعادل خارج می شوم.. قصه خیلی دراز است.. همان یکی بود یکی نبود و همان کلاغی که هیچوقت به خانه اش نمی رسید..