بچه که بودم عاشق اتاقهای پرجمعیت بودم و لحافهای گسترده کنار هم روی قالی . میزهای انباشته از خواراکیها،
تنگهای شربت، کاسه های پر از دانه های انار، ظرفهای شله زرد لذیذی که مادر درست می کرد.
چه کیفی داشت وقتی هزاران بوی گیج کننده به هوا بر می خاست. عطر زعفران روی برنج گرم و زیره و گلاب و پیازهای برشته.
با صدای ملایم تار دایی کوچیکه و زمزمه های شیرین خاله آذر خوابم می برد و خوابم سبکتر از پرواز بادبادکی بازیگوش بود . . .
........................................................................................................
دوباره دلم هوای کودکیهایم را کرده....