در زیر قسمت هایی از ترجمه کتاب هفت سال در تبت نوشته هانریش هارر را با ترجمه غزال حشمت منش می خوانید. انتشارات افراز این کتاب را در نمایشگاه بین المللی کتاب سال 1394 عرضه خواهد کرد.
به مدت دو روز تمام، منظره یخچالها را تماشا میکردیم. به عنوان کوهنورد بیشتر از قله مقدس، مجذوب گرلاماندهاتای با شکوه شده بودیم که تصویر آن در آبهای دریاچه ماناساروار[1] منعکس میشد . چادرهایمان را در ساحل دریاچه برپا کردیم و از دیدن تصویر بسیار زیبا و وصف ناشدنی این کوه عظیم که انگار از داخل دریاچه سر برآورده بود لذت میبردیم. اینجا به راستی یکی از دوستداشتنی ترین مکانها روی زمین است. این دریاچه، دریاچه ای مقدس به شمار میرود، و اطراف آن معابد کوچک بیشماری است که زوار در آنها اقامت میکنند و مراسم مذهبیشان را به جا می آورند. بسیاری از زوار با دست، و روی زانو به داخل این دریاچه می روند، و کوزه هایی از این آب مقدس به خانه هایشان حمل میکنند. هر زائری در آبهای بسیار سرد این دریاچه استحمام میکند.
در ظاهر ِ ما دیگر هیچ نشانی از برتری اروپایی یافت نمیشد. مانند عشایر زندگی می کردیم. در طول سه ماه گذشته اساسا ً در هوای آزاد خوابیده بودیم و استانداردهای آسایش ما از استانداردهای جمعیت محلی پایینتر بود. شرایط جوّی هرطور که بود، در هوای آزاد چادرمان را برپا میکردیم، غذایمان را می پختیم و آتشمان را درست می کردیم، درحالیکه عشایر می توانستند در چادرهای سنگینشان پناه بگیرند و احساس گرما کنند. گرچه به نظر میرسید که جایگاه ما در جهان تنزل پیدا کرده، اما از هوش ما کم نشده بود و ذهنمان دائم در حال فعالیت بود. اروپاییانِ بسیار کمی در این مناطق بوده اند وما میدانستیم هرچه که میبینیم، بعدها ارزش خواهد داشت. درتمام مدت فکر میکردیم که بالاخره باید به تمدن بازگردیم. خطرات و کشمکشهای معمول، ما را به صورت زنجیری نزدیک و ناگسستنی به هم مربوط کرده بود. هرکداممان نقاط ضعف و قوت دیگری را میدانست و بنابراین در مواقع کاستی میتوانستیم به یکدیگر کمک کنیم.
همانطور که از مسیرهای کم ارتفاع میگذشتیم به سرچشمه براهماپوترا رسیدیم، که تبتی ها آن را تسانگپو[2]می نامیدند. این منطقه فقط از لحاظ مذهبی برای زوار آسیایی شاخص نیست، بلکه از لحاظ جغرافیایی نیز بسیار جالب توجه است، زیرا اینجا سرچشمه ایندوس، ساتلج، کاکسنالی[3]و براهماپوترا میباشد. برای تبتی ها که عادت دارند حس مذهبی سمبولیکی به تمام نامها بدهند، نام این رودخانه ها مرتبط با حیوانات مقدس از جمله شیر، فیل، طاووس و اسب است. در خلال شب بعدی از کنار تسانگپو به راهمان ادامه دادیم. این رودخانه که توسط چشمه های بسیار که نزدیک هیمالیا هستند، تغذیه میشود، تمام مدت بزرگتر میشود و هرچه بزرگتر می شود چشمه هایش آرامش بخش تر میشوند. در این زمان هوا بسیار متغیر شد. در دقایقی ممکن بود یک نفر به طور متوالی یخ بزند و یا در آفتاب بسوزد. رگبار، تگرگ، باران و هوای آفتابی ممکن بود به سرعت، یکی پس از دیگری اتفاق بیفتد. یک روز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم چادرمان زیر برف مدفون شده، که چند ساعت بعد تمامش در آفتاب سوزان ذوب شد. لباسهای اروپایی ما مناسب این تغییرات مستمر جوّی نبود، و ما به لباسهای گشاد تبتی ها با پوست گوسفند، که کاربردی بود، و دور کمر را میگرفت و با آستینهای بلند گشاد که جای دستکش را میگرفت، قبطه میخوردیم.
هیچوقت روز بعد را به خاطر زیباترین اتفاقی که برایم افتاد، فراموش نمیکنم. همانطور که به جلو میرفتیم، پس از مدتی، برجکهای طلایی درخشان یک معبد از دور پیدا شدند. در بالای آنها، که باعظمت زیر نور خورشید صبحگاهی میدرخشیدند، دیواره های عظیم یخی قرار داشتند. بالاخره کم کم فهمیدیم که ما نظاره گر سه غول؛ دائولاگیری، آناپورنا و ماناسلو هستیم. همانطور که ترادان و برجهای تزئینی معبدش در انتهای دشت قرار داشتند، ساعتها از دیدن منظره این کوه های مرتفع لذت میبردیم. حتی واردشدن به آبهای بسیار سرد تساچو[4]هم از شور و اشتیاق ما نکاست.
غروب بود که وارد ترادان شدیم.در آخرین اشعه های غروب آفتاب، معبد قرمز با سقف طلایی اش به قصری خیالی در دامنه کوه شبیه بود. ساکنین، خانه های گلی خود را، پشت تپه ساخته بودند تا از باد در امان بمانند. تمام ساکنین را میدیدیم که جمع شده بودند و ساکت انتظارمان را میکشیدند. ما را به خانه ای بردند که از قبل برای ما تدارک دیده بودند. هنوز بارهایمان را زمین نگذاشته بودیم که چندین خدمتکار آمدند و بسیار مؤدبانه دعوت کردند که پیش اربابهایشان برویم. سرشار از امید و آرزو به دنبال آنها به سمت خانه دو مقام عالیرتبه رفتیم.
از میان خدمتکاران که چیزهایی را پچ پچ کنان می گفتند، رد شدیم. وارد اتاقی خوش اندازه شدیم. آنجا روی بلندترین صندلی، کاهنی خندان و چاق و کنارش هم، به همان اندازه بالا، همکار سکولارش نشسته بودند؛ کمی پایینتر یک کاهن که مأموری از گیابانک بود و یک بازرگان هم از نپال نشسته بودند. بازرگان کمی انگلیسی بلد بود و آنجا نقش مترجم را داشت. آنها نیمکتی به همراه متکا آماده کرده بودند و ما مجبور نبودیم چهارزانو مثل تبتی ها روی زمین بنشینیم. با چای و کیک از ما پذیرایی کردند و پرسش را به بعد موکول کردند. بالاخره از ما خواستند که مجوز سفرمان را به آنها نشان دهیم. این برگه دست به دست گشت و توسط تمامی حاضرین به دقت مطالعه شد. سکوت سنگینی همه جا را فراگرفت. دو مقام کم کم شک و شبهه خود را بروز دادند. آیا ما واقعا ً آلمانی بودیم؟ کمتر احتمال داشت که ما زندانیان فراری جنگ باشیم و بیشتر محتمل بود که انگلیسی یا روسی باشیم. از ما خواستند که کوله مان را که باز بود و وسایلش روی زمین پخش بود، بیاوریم و سپس آن را به دقت بررسی کردند. نگرانی اصلی شان این بود که شاید اسلحه یا دستگاه فرستنده داشته باشیم و خیلی سخت بود که آنها را متقاعد کنیم که هیچکدام از آنها را نداریم. کتاب گرامر تبتی و کتاب تاریخ بود که باعث بدگمانی آنها شده بود.
در مجوز سفر ما قید شده بود که ما قصد داریم به نپال برویم. این موضوع احتمالا ً پرسشگران ما را راضی کرد و آنها قول دادند به هر شکل ممکن به ما کمک کنند. گفتند که صبح روز بعد میتوانیم سفرمان را شروع کنیم و با عبور از مسیر کورلا[5]دو روز بعد در نپال خواهیم بود. این همه آنچه که ما میخواستیم نبود. تمایل داشتیم به هر قیمتی که شده در تبت بمانیم و از این تصمیم قاطعانه، به این راحتی نمیخواستیم صرفنظر کنیم. به زور بیطرفی تبت، عاجزانه التماس کردیم که ما را به عنوان پناهنده بپذیرند و موقعیت تبت را با موقعیت سوئیس مقایسه کردیم. مسئولین گرچه با احترام، ولی سرسختانه، روی شرایطی که در مجوز سفر ما قید شده بود، پافشاری میکردند. با وجود اینکه در طول چند ماه سفر در تبت، با ذهنیت آسیایی بهتر آشنا شده بودیم میدانستیم که تغییر رویه آنها در مدت کوتاه خلاف قانون خواهد بود. سرانجام باقیمانده بحث به سکوتی کامل مبدل شد. همه استکانهای تمام نشدنی چای را نوشیدیم و میزبانان با فروتنی اعلام کردند آنها این سفر را به خاطر گرفتن مالیات انجام میدهند و رده ای که در لهاسا دارند به اندازه مقامشان در ترادان عالیرتبه نیست. آنها با بیست خدمتکار و تعداد زیادی حیوان باربر سفر می کردند، که ممکن بود خیال شود آنها حداقل وزیر باشند.
قبل از اینکه آنجا را ترک کنیم به وضوح اعلام کردیم که مایلیم چند روز دیگر هم در ترادان بمانیم. روز بعد وقت ناهار یک خدمتکار دعوتنامه ای از بانپوس[6] - نامی که تمام افراد عالیرتبه در تبت به آن خوانده میشوند – هنگام صرف ناهار برای ما آورد. غذایی عالی از رشته ژاپنی خوردیم و به گمان من به نظر آنها رسیده بود که ما دچار سوءتغذیه هستیم، به دلیل حجم زیادی از غذا که در ظرفهای ما می انباشتند. شیوه غذاخوردنشان با چوبهای چینی ما را بسیار متعجب کرده بود و تعجمان بیشتر شد وقتیکه دیدیم که برنج را دانه دانه با این چوبها برمیدارند. تعجب دوجانبه باعث ایجاد فضایی دوستانه و خنده هایی از ته دل شد. در پایان غذا، با آبجو پذیرایی شد که به شور و حرارت جمع افزود. حواسم بود که کاهنان از آن ننوشیدند.
کم کم صحبت به سمت مشکلات ما کشیده شد، و شنیدیم که مقامات تصمیم گرفته اند نامه ای به دولت مرکزی در لهاسا بفرستند و درباره درخواست ما برای اجازه ماندن در تبت تبادل نظر کنند. از ما خواستند که نامه ای به زبان انگلیسی بنویسیم و میخواستند آن را به نامه خودشان ضمیمه کنند. درجا خواسته شان را انجام دادیم، و نامه ما در همان لحظه به نامه رسمی که خودشان از قبل آماده کرده بودند، ضمیمه شد. نامه طی مراسمی مهروموم و به قاصدی که همان لحظه به سمت لهاسا میرفت، سپرده شد.
ما علت اینقدر مهمان نوازی را نمیتوانستیم درک کنیم و قاعدتا ً اجازه داشتیم تا زمانیکه نامه ای از لهاسا برسد در ترادان بمانیم. موضوع ما با مقام مسئول رده پایینتر به نتیجه ای نرسید و از ما خواستند که تقاضای شفاهی اقامت در ترادان را به صورت درخواستی کتبی بنویسیم. این کار را انجام دادیم. پس از مدتی طولانی به اتاقهایمان برگشتیم و خشنود از اینکه تمام کارها به خوبی پیش میرفت. هنوز به طور کامل نرسیده بودیم که دسته ای از خدمتکاران با بار سنگینی که به سختی میتوانستند حمل کنند، وارد شدند. برای ما کیسه هایی از آرد، برنج و تسامپا به همراه چهارشقه گوشت گوسفند آوردند. نمیدانستیم که این هدایا از طرف کیست تا اینکه شهردار که همراه خدمتکاران بود، آمد و توضیح داد که دو مقام مسئول آنها را فرستاده اند. زمانیکه خواستیم از او تشکر کنیم اصلا ً نپذیرفت و هیچکس حاضر نبود بپذیرد که این سخاوت توسط او انجام شده است. زمانیکه از آنها جدا میشدیم، تبتی های بی قیدوبند چیزی گفتند که واقعا ً به درد من خورد. شتابزدگی اروپاییها در تبت هیچ جایگاهی ندارد. اگر تمایل داشتیم به هدفمان برسیم باید شکیبایی را یاد میگرفتیم .
همانطوری که سه نفرمان تنها در خانه نشسته بودیم و به تمام هدایا نگاه میکردیم، باورمان نمیشد به این شکل شانس به ما رو کرده باشد. درخواست ما برای اقامت در تبت به سمت لهاسا در راه بود و ما اکنون به اندازه ی کافی آذوقه داشتیم که برای سه ماه کافی باشد. سقف ضخیمی به جای چادر نازکمان به عنوان پناهگاه داشتیم و یک زن که خدمتکار ما بود، افسوس که نه جوان بود و نه زیبا؛ آتش درست میکرد و آب میآورد. خیلی افسوس میخوردیم از این بابت که چیز باارزشی که بتوانیم برای بامپو به خاطر قدردانی از هدایایش بفرستیم، نداشتیم جز کمی دارو، اما امیدوار بودیم زمانی دست دهد تا به شکلی از او تشکر کنیم. در اینجا مثل گارتوک، موقعیتی بود که فروتنی افراد برجسته لهاسا را ببینیم، که سر چارلز بل[7]در ستایشش در کتابی که از او خوانده بودم بسیار نوشته بود.